ترجمه منظوم سوره یوسف. دوازدهمین سوره قرآن کریم و مکی است. که توسط دکتر امید مجد، بصورت آیه به آیه به زبان شعر درآمده است.
سرآغاز گفتار نام خداست که بخشنده و مهربان خلق راست
الف لام را هست آغاز کار که رمزیست از سوی پروردگار
همین است آیات قرآن ما کتابیست روشنگر و رهنما(1)
به تازی زبانش فرستاده ایم در آن راه اندیشه بنهاده ایم
امیدست هر مومنی با خرد در آیات آن لحظه ای بنگرد(2)
کنم بهترین داستانت بیان بدین وحی از کار پیشینیان
اگر چه تو بودی از آن بیخبر نه جایی بخواندی نه بودت زبر(3)
بیاد آر یوسف، شبی چون بخفت سحر خواب خود با پدر باز گفت
که خود یازده اختر و شمس و ماه مرا سجده کردند در سجده گاه(4)
بگفتا که ای کودک من بهوش از این خواب خیری که دیدی تو دوش
به اخوان خود هیچ چیزی مگو که نیرنگشان بر تو آید فرو
که ابلیس با آدمی دشمن است بشر، گاه مغلوب اهریمن است(5)
خدا مینماید ترا انتخاب بیاموزدت علم تاویل خواب
کند نعمتش را تمام این میان برای تو و نیز یعقوبیان
همانسان که بنمود نعمت گسیل بر اجدادت اسحاق و هم بر خلیل
خدا هست آگاه دانندگان زحکمت کند کار با بندگان(6)
در این ماجرائی که شد گفتگو که از یوسف است و ز اخوان او
نشان های بسیار باشد نهان بر آنها که جویند رب جهان (7)
بیاد آر اخوان یوسف بهم چه گفتند با کینه توزی و غم
که خود یوسف و بنیمین را پدر زما دوست دارد بسی بیشتر
اگر چه که ما راست نیرو زیاد پدر میکند دائم از آن دو یاد
خطا میکند آشکا را پدر که بر ما گزیدست آن دو پسر(8)
یک گفت از آنان به بانگی درشت که بی شک ببایست او را بکشت
زیوسف بریزید یا خون پاک و یا دور سازیدش از آب و خاک
پدر لاجرم چون بدادش ز دست به مهراب شود با شما همنشست
پس از آن بگردید شایسته کار نمائید توبه بپروردگار (9)
یکی گفت او را نباید کشید ولی طرح دیگر ببیاد کشید
نهیدش درون نهانگاه چاه بیابد ورا کاروانی ز راه (10)
گرفتند تصمیم خود را دگر برفتند و گفتند نزد پدر
که جان پدر از چه هستی غمین تو ما را ندانی بیوسف امین؟
اگر چه که ما خیر خواه وییم بهر کار پشت و پناه وییم (11)
تو او را به همراه ما بامداد بصحرا فرست و مکن هیچ یاد
بچرخید میان چمن زار و دشت بشادی شود گرم بازی و گشت
نگهبان اوئیم ما جمله نیز نه تهدید سازد ورا هیچ چیز (12)
بپاسخ بگفتا گر او را برید غمین گردم و حزنم اید پدید
بترسم که غافل بگردید از او شود طعمه گرگ درنده خو(13)
بگفتند اگر گرگ او را درد زما جملگی آبرو میبرد
که ما چند مردیم دارای زور از او گرگها را نمائیم دور(14)
ببردند او را به صحرا و دشت همه عزمشان نیز یکسان بگشت
در ابارک چاهیش افکنند بر او چوب مکر و حسد را زنند
چو اخوان نهادند او را بچاه بر او وحی فرمود یکتا اله
که روزی بر آنها خبر میدهی که کردند کاری زنا آگهی (15)
چو شب گشت با چشم مملو از آب نشستند نزد پدر با عذاب(16)
که جان پدر جملگی ناگهان گرفتیم تصمیم بر امتحان
به یکسو دویدیم با شور و شر که بینیم که میرسد زودتر
بجا ماند یوسف بنزدیک بار ورا خورد گرگ و شدیم اشکبار
اگر چه گفتار ما هست راست ولی باورش سخت اینک تراست(17)
یکی پیرهن غرقه در خون تر نهادند در پیش چشم پدر
بفرمود یعقوب و خون میگریست که نه! کار اینسان که گوئید نیست
هوائی که از نفستان خواستست بچشمانتان کار آراستست
کتنم صبر بسیار در این بلا وزین گفته جویم کمک از خدا(18)
سرانجام آمد یکی کاروان بچاهی که میبود یوسف در آن
بدانسوی میکرد سقا شتاب بیفکند دلوی در آن چاه آب
چو آن سطل بیرون کشید او زچاه یکی کودکی دید چون قرص ماه
بگفتا بشارت که این کودکیست نه معلوم باشد که فرزند کیست
پس اورا چو کالا نهان داشتند بدانست ایزد چه پنداشتند(19)
به اندک بهائیش بفروختند که دل از برایش نمیسوختند(20)
خریدار او گشت در مصر عزیز بفرمود بر همسر خویش نیز
که این طفل را بس گرامی بدار چو فرزند خود محترم میشمار
بسا نفعی از او بیاید به پیش چو او را بخوانیم فرزند خویش
بدینگونه روی زمین سرفراز بکردیم آن یوسف پاکباز
بیاموختیمش بوجهی صواب ز درگاه خود علم و تاویل خواب
خدا هست قادر، بهر کار خواست ولی خلق در غفلتی نارواست(21)
چو او گشت بالغ به نام آوری بدادیم هم علم و هم داوری
خدا اینچنین بر نکویان راد دهد اجر و پاداشها بر مراد(22)
چو بانوی خانه به میلی که داشت بنای هوس با مه نو گذاشت
همه دربها را ببست و سپس بیوسف بگفتا مراد از هوس
بگفتا که بازآ نشین دربرم که از بهرت آماده و مظطرم
بفرمود یوسف که از این گناه به یکتا خداوند آرم پناه
ستم پیشگان را خداوندگار نخواهد کند مفلح و رستگار(23)
ولی آن زن از فرط امیال خویش بر او کرد اصرار افزون ز پیش
نمیدید اگر لطف پروردگار نمیشد نگهبان او کردگار
بمیل طبیعی که در سینه داشت بنای روابط چون او میگذاشت
بدینگونه زان مرد نیکو سرشت زدودیم فحشا و اعمال زشت
که او بنده ای بود بس بیمناک که بنموده بودش، خداوند، پاک(24)
دویدند هر دو نفر سوی در یکی بهر رفتن یکی بهر شر
خود از پشت پیراهنش را درید چو آن زن بدنبال یوسف دوید
بنزدیک در بود در این میان که ناگاه شد شوهر زن عیان
شتابان چنین گفت با شوی، زن که این مرد برده به من سوء ظن
سزای چنین مرد ناپاک چیست؟ بجز حبس یا قهر بسیار نیست(25)
بفرمود یوسف چو غوغا بخاست زنت خویشتن از من این کام خواست
از اقوام زن شاهدی خوشنهاد گواهی بر این کار اینگونه داد
اگر پیرهن از جلو پاره است زنت راستگو مرد بد کاره است(26)
ور از پشت پاره شده پیرهن همانا دروغین بود حرف زن(27)
نگه کرد شوهر بر آن مرد پاک بدید آن قبا خورده از پشت چاک
به زن گفت کاین مکر مکر شماست عظیم است نیرنگتان، آشناست(28)
تو ای یوسف از ماجرا درگذر تو ای زن فروبند دیگر نظر
خطا کار بودی و کردی گناه کنون توبه بنما و پوزش بخواه(29)
بگفتند زنهای شهر این کلام زن شاه از برده اش جسته کام
شده عشق او در دلش استوار ببینیم گمراهیش آشکار (30)
زلیخا چو این سرزنش ها شنود ز زنهای گوینده دعوت نمود
بهر یک ترنجی بداد او و تیغ بیوسف بگفتا بیا بی دریغ
چو کردند زنها بیوسف نگاه بزرگش بدیدند و زیبا چو ماه
چنان بیخود از خویش گشتند و مست که میوه نهادند، بریدند دست
بگفتند که حاش و لله از او بشر نه، فرشتست اینسان نکو(31)
زلیخا چون آن جمه آشفته دید مناسب زمانی پی گفته دید
همین است آن برده خوش منش که کردیدم از بهر او سرزنش
بلی من از او خواستم کام دل ولی تن نداد او و گشتم خجل
کنون هم اگر سربپیچد بقهر حقیرانه افتد بزندان شهر(32)
بگفتا که یارب مرا حبس و بند به از آنچه، دعوت برآنم کنند
اگر مکرشان را نسازی تو دور بر آنها کنم میل، نادان وکور(33)
خدا داد پاسخ برآن خواسته بگرداند از او، مکر برخواسته
خدا بشنود خواهش هر رهی که دارد بر احوال خلق آگهی(34)
نشانهای پاکی در او یافتند ولی روی از انسانیت تافتند
گرفتند تصمیم از او دل کنند ورا روزگاری به حبس افکنند(35)
بعه همراه یوسف دو مرد جوان بگشتند بر سوی زندان روان
یکی زان دو تن گفت دیشب بخواب بدیدم کز انگور گیرم شراب
بگفت آن دگر هم بحالی پریش که دوشینه دیدم به رویای خویش
که روی سرم بود سینی نان بخوردند مرغان از آن، نوک زنان
تو تاویل آنها بما بازگو که دانا براین کاری و راز گو(36)
بفرمود از آن پیشتر که طعام بیارند گویم جواب کلام
چنین دانشی را خداوند من بیاموخته بر من ای انجمن
رها کرده ام مذهب آن کسان که هستند کافر به روزی رسان
بر الله و روز جزا کافرند همیشه بتوحید ناباورند(37)
بر آئین اجداد خود بوده ام همان راه توحید پیموده ام
همان ره که میرفت جدم خلیل هم اسحاق و یعقوب صاحب دلیل
نزیبد، گزینیم شرک خدا از این فکر چرکیم یکسر جدا
بود این از الطاف پروردگار که بر ما و مردم نموده نثار
ولی اکثر خلق حق ناشناس نگویند پیغمبران را سپاس(38)
کنون ای رفیقان زندانیم بگوئید پاسخ به آسانیم
خداوند پیروز یکتا بهست و یا این پراکنده بتهای پست؟(39)
هرآنچه بخوانید جز او به ننگ فقط چند نامند از چوب و سنگ
که بیهوده بر آن بپرداختید شماو پدر هایتان ساختید
نگفتست یزدان، بتان وضیع شریکان اویند یا که شفیع
حکومت از او هست و گفته بمن که او را پرستید ای انجمن
همین است دینی که دارد قوام ولی اکثر خلق باشد عوام(40)
کنون ای رفیقان همبند من بپایان رسید این زمان پند من
یکی از شما از بلا میرهد شرابی به شاهنشهش میدهد
کشانند آن دیگری را به دار برآرند مرغان ز مغزش دمار
هر آنچه نمودید از من سئوال همه روی خواهد دهد لامحال(41)
بفرمود یوسف به آن دردمند که دانست یابد رهائی ز بند
مرا نزد سلطان خود یاد کن ز جوری که رفتست فریاد کن
ولی اهرمن برد از یاد مرد که یاد آرد از یوسف و روز درد
به سلطان ز یوسف کلامی نراند پس او، چند سالی به زندان بماند(42)
یکی روز شه گفت با اظطراب که دوشینه ام بود آشفته خواب
بدیدم که خود هفت گاو نزار بخوردند هفت دگر را چه زار
دگر هفت خوشه که تر بد چو مشک زهفت دگر، گشت نابود و خشک
الا ای بزرگان اگر آگهید ز تعبیر خوابم خبر میدهید(43)
بگفتند این خوابت آشفته است زما راز این خواب بنهفته است(44)
رفیقی که آزاد گردیده بود پس از سالها یاد یوسف نمود
بگفتا بگویم که تعبیر چیست به زندان بریدم که تاخیر نیست(45)
به یوسف نگه کرد و آن روی زر بدو گفت ای مرد صاحبنظر
غرض چیست از هفت گاو کلان که خوردندشان هفت لاغر میان؟
دگر هفت خوشه که سبز و پر آب شد از هفت خشکیده خوشخ خراب؟
بگو، تا چو گشتم سوی خلق باز بگردند آنها هم آگه ز راز(46)
بفرمود یوسف جواب سئوال زراعت نمائید تا هفت سال
چو کردید محصول خود را درو گذارید با خوشه اش نو به نو
بجز اندکی را که زان میخورید به انبارها غله را بسپرید(47)
رسد قحطی از ره، سپس هفت سال خورید از ذخائر بجبران حال
از آن اندکی را بباید بهشت که لازم بود بذر، هنگام کشت(48)
سرانجام سالی رسد پر سرود که باران بسیار آید فرود
عصاره بگیرند بر کامها بسی شیر میجوشد از دامها(49)
ملک گفت با حاجب خویشتن بیارید او را بدرگاه من
فرستاده چون نزد یوسف رسید سخن گفت و پاسخ بدینسان شنید
کنون نزد سلطان خود بازگرد زمن پرسشی پرس از آن نیکمرد
که چون گشت تا"دست حسرت زنان" بریدند دستان خود را زنان؟
خدای من از مکرشان آگهست ترا نیز بر این حقیقت رهست؟ (50)
زنان را بیاورد در بارگاه بپرسید از آنها چنین پادشاه:
بگوئید با من بصدقی تمام بیوسف چرا بودتان اهتمام؟
بگفتند پاکست یکتا اله ندیدیم هرگز ز یوسف گناه
در آن حال آمد زلیخا به پیش هنوزش دل از عشق یوسف پریش
که اکنون بیافتاده پرده ز راز منش کام جستم، نمود احتراز
مکن شک که یوسف همه راستگوست درست است این ادعائی کزاوست(51)
بگفتم، که یوسف بداند نکو که هرگز نکردم خیانت به او
چه آن سالهایی که در حبس بود چه اکنون که صدق مر آزمود
خدا خائنان را بمقصود و بخت نخواهد رساندن چه آسان چه سخت(52)
نباشم به دل هیچگه خود ستا نگویم نرفتم براه خطا
که خود نفس اماره بر راه بد همه مردمان را گهی میبرد
جز آنکه کند رحم بر او خدا کزو غفر و رحمت نباشد جدا(53)
ملک گفت یوسف درآید زبند ورا خاص خود میکنم بی گزند
سخن گفت با او و گفت این سخن امین و عزیزی بدرگاه من (54)
بگفتا مرا گنجدارت نما بدانم به حفظش چه باید زما(55)
بیوسف بدادیم چون بود امین همه گونه قدرت در آن سرزمین
بهر جای آن ملک میراند حکم ز منشور او خلق میخواند حکم
کنم هر که را خواهم ارزانیش بسی رحمت و مهر یزدانیش
نه بی مزد هرگز نمایم رها نکوسیرتان را ببخشم بها (56)
ولی اجر عقبی بود بیشتر بهرمومن پاک اندیشتر(57)
پس اخوان یوسف بمصر آمدند بخواهش در بارگاهش زدند
بدانست یوسف که آنها کیند که درمحنت خشکسالی زیند
ولی بازنشناختند آن گروه بود یوسف این مرد صاحب شکوه(58)
چو از بهر اخوانش آن راد مرد یکی توشه گندم آماده کرد
بفرمودشان گر بدرگاه من دگر باره آئید ای انجمن
بیارید همراه خود آن دگر برادر که دارید از یک پدر
نبینید پیمانه کامل دهم؟ نکو میزبانم، چه خوانی نهم؟(59)
گر او را نیارید، پیمانه نیست شما را رهی بر من و خانه نیست(60)
بگفتند آنان که ما با پدر بگوئیم تا جلبش آید نظر (61)
بفرمود یوسف به خدمتگزار که دربارشان پولشان را گذار
که چون سوی منزل بگشتند باز در کیسه ها را نمودند باز
بیابند آن مال و گردند شاد دگرباره از مصر آرند یاد(62)
چو اخوان رسیدند نزد پدر بدادند خود شرح حال سفر
که جان پدر فارغ از بنیمین نبخشند غله در آن سرزمین
به همراه ما کن ورا رهسپار که ما خود نگهبان اوئیم و یار
بدین شیوه گیریم پیمانه ها بیاریم شادان سوی خانه ها(63)
بفرمود یعقوبشان پیش از این بکردیدم از کار یوسف حزین
پی بنیمین، چون کنم اعتماد چو از یوسف خویش آرم بیاد؟
ولی مینمایم ورا رهسپار که باشد نگهبان، خداوندگار
مهین مهربانان همو هست و بس نگهبان، چو ایزد نبودست کس(64)
گشودند بار و بدیدند چست که پس داده شده پول آنها درست
بگفتند جان پدر بیش از این چه خواهیم دیگر؟ چرائی حزین؟
ببین ای پدر که تمام و کمال بما پس بدادند کالا و مال
تو بگذار بر مصر راهی شویم دگرباره آذوقه ای آوریم
حفاظت کنیم از برادر کنون بگیریم یک بار اشتر فزون
که آنچه کنون هست نا کافیست نه از بهر این خانمام وافی است (65)
بفرمود یعقوبشان استوار که هرگز نه او را کنم رهسپار
بجز آنکه سوگند ایزد خورید که بار دگر بر منش، بسپرید
مگر آنکه آید بلائی گران که هرگز نگردید غالب بر آن
ببستند پیمان و یعقوب گفت خدا ناظر ماست، نتوان نهفت(66)
بگفتا چو بر مصر راهی شوید ز یک در، مبادا که داخل روید
بگردید داخل به روبنده ای ز دروازه های پراکنده ای
صد البته پندم نسازد جدا شما را ز تقدیرهای خدا
خدا گر بخواهد بلا آورد ز هر در درآئید میگسترد
بود حکم، حکم خداوندگار توکل بر او کرده ام، ماندگار
هر آنکس که دارد به رب اعتقاد بباید بر او هم کند اعتماد (67)
همانسان که یعقوبشان گفته بود بکردند در مصر آنان ورود
ولی آنچه یعقوب تدبیر کرد بلای خدا را نگرداند طرد
خداوند کار خودش را نمود ولی حرف یعقوب را هم شنود
به او علم دادیم و آگاه بود که سرچشمه علمش الله بود
ولی اکثر خلق که گمرهند ز درک توکل چه نا آگهند(68)
چو اخوان رسیدند بر آن دیار بدرگاه یوسف فکندند بار
نشانید در نزد خود بنیمین بگفتا که دیگر نباشی غمین
منم یوسف و هیچ از اخوان خویش مخور غم وز اعمال ناپاک پیش (69)
چو خود بستن بارها شد تمام به رحل برادر، نهان کرد جام
منادی ندا زد به بانگی روان شما دزد هستید ای کاروان(70)
بگفتند اخوان چه گم کرده اید که این بانگ بر ما برآورده اید؟(71)
بگفتند گم گشته جام ملک بخواهیم گردیدتان یک به یک
دهد باری افزون به یابنده اش ملک خویشتن هست پاینده اش(72)
بگفتند سوگند بر کردگار که نیات ما هستتان آشکار
نباشیم دزد و در این سرزمین نه بهر فساد آمدیم ای امین (73)
بگفتند اگر حرفتان کذب بود مجازات سارق چه باید نمود؟ (74)
بگفتند هرکس که در رحل او شود یافت چام از پی جستجو
خودش برده ای میشود این زمان همین است تنبیه بر ظالمان (75)
سپس جوست یوسف همه بارشان کز آن جام زرین بیاید نشان
چو گردید تفتیش اخوان تمام ز بار برادر، درآورد جام
بیاموختیمش چنین فکر و رای که ماند برادر بنزدش بجای
وگرنه قوانین مصر آن زمان نمیداد هرگز به دزد این امان
ولی چونکه میخواست یکتا اله بیوسف نشان داد اینگونه راه
کسی را که خواهد دهد پایه ها به عزت بر او میدهد مایه ها
فراتر ز هر عالمی در زمان دگر علمی هم بود بی گمان(76)
بناگاه خبثی در اخوان گرفت بگفتند از او نیست دزدی شگفت
برادر یکی داشت او پیشتر که میکرد دزدی از این بیشتر
چو بشنید یوسف کلامی نگفت همه خشم خود را به سینه نهفت
فقط گفت وضع شما بدتر ست بداند خداتان چها در سر ست (77)
بگفتند اخوان بدو کای عزیز کنون بگذر از بنیمین بی ستیز
چو ما را پدر هست فرتوت و پیر یکی را ز ما جای او کن اسیر
نکو کار بینیمت ای مرد راد برآوره بنمای از ما مراد(78)
بفرمود یوسف، به یکتا اله از این کار باطل بیارم پناه
که جز آنکه شد جام پیدا از او ز حبس دگر کس کنم گفتگو
گر اینگونه باشم به خوی و منش ستم پیشه ام لایق سرزنش(79)
چو اخوان علیرغم آن رادیش بگشتند مایوس از آزادیش
برفتند نجوا کنان گوشه ای که چینند از مشورت خوشه ای
مهین تر برادر بگفت و بخست که با ما پدر عهد محکم ببست
فراموش نمودید پیمانتان که بستید با نام یزدانتان؟
از این پیشتر هم بنا بخردی بکردید در حق یوسف بدی
از این شهر هرگز نیایم بدر مگر آنکه رخصت رسد از پدر
و یا اینکه یزدان کند داوری مهین داورانست در یاوری(80)
کنون بازگردید سوی پدر بگوئید دزدی نمودت پسر
بدادیم بر سیره خود گواه که در نزد خود دزد دارد نگاه
نبودیم آگاه از کارغیب که اینگونه از بنیمین زاید عیب(81)
گرت گفته ما نماید محال خود از مردم مصر بنما سئوال
و یا اینکه میپرس از کاروان که ما راستگوئیم و روشن روان(82)
بفرمود یعقوب بار دگر شده نفستان در عمل جلوه گر
دگرباره صبری گران میکنم شکیبی چو پیغمبران میکنم
خدا بازشان میرساند بمن علیم و حکیم است آن ذوالمنن(83)
ازابناء خود روی گرداند و گفت دریغا ز یوسف، غم خود نهفت
چنان داغ هجران بر او شد شدید که از گریه چشمان او شد سپید(84)
بگفتند او را قسم بر خدا نخواهی شد از داغ یوسف جدا تنت خوار
کنی یاد از او، سرشکت روان گردد، برآید روان(85)
بفرمود تنها بیزدان خویش بگویم از این درد و اندوه و ریش
مرا هست آگاهی از رحمتش شما را نباشد ولی همتش(86)
کنون ای پسر های من میروید دگر باره بر مصر راهی شوید
ز احوال یوسف هم از بنیمین بگردید جویا در آن سرزمین
نباشید غافل از آن رحمتی که یزدان ببخشد پس از محنتی
ز مهر خدا نیست کس نا امید بجز مرد کافر که یاسش دمید(87)
بدرگاه یوسف دگرباره نیز رسیدند و گفتند هان ای عزیز
بدان با همه اهل خود در بلا بماندیم مغلوب قحط و غلا
نداریم در دست سرمایه ای کرم کن بیفکن بما سرمایه ای
به انفاق پیمانه ای کن نثار دهد اجر بر منفقان کردگار(88)
بفرمود یوسف نبودید امین چه کردید با یوسف و بنیمین؟
بدانید آیا که با آن دو تن چه کردید از غفلت خویشتن؟(89)
بگفتند آیا تو یوسف نئی ؟ اگر نیستی پس بگو خود کئی؟
بفرمود من یوسفم بی گمان بود بنیمین نزد من در امان
خداوند منت نهاده بما همین است سنت از آن رهنما
که هرکس بود پارسائی صبور نماند ز نصرت سرانجام دور
نه ضایع گذارد یگانه اله سزای نکوکار را هیچگاه(90)
بگفتند سوگند بادا به حق که هستی بر این سروری مستحق
تو برتر زمائی پذیرفته ایم خطاکار بودیم و آشفته ایم(91)
بگفتا نرانم کنون سرزنش خدا بگذرد از شما وین منش
مهین مهربانان همو هست و بس وزو مهربانتر نبودست کس(92)
بدین پیرهن از پدر سرزنید برخسار پر اشک او افکنید
که بینا شود، وانگهش نزد من بیارید همراه فرزند و زن (93)
چو از مصر آمد برون کاروان بفرمود یعقوب روشن روان
که من بشنوم بوی یوسف کنون نگوئید اما که دارم جنون(94)
بگفتند آنان قسم بر اله که همچون گذشته کنی اشتباه
که بعد از چهل سال هر شام و روز بگوئی که یوسف بجویم هنوز(95)
ز ره آمد آنگاه مژده رسان بشادی سخن گفت با آن کسان
بیاورد آن پیرهن را بدر بیفکند بر چهر پاک پدر
چو گردید بینا، غم از سینه رفت برحمت نظر کرد و مردانه گفت
نگفتم که باشد شما را نهان نکاتی که دانم ز رب جهان؟(96)
بگفتند هان ای پدر صد گناه نمودیم، بر ما تو غفران بخواه
خطا کار بودیم و درمانده ایم دعا کن به امید تو مانده ایم(97)
بگفتا به زودی ز درگاه رب کنم بهرتان مغفرت را طلب
که ایزد ز بد کارها بگذرد وگر توبه آرند مهر آورد(98)
نمودند یعقوب و آلش سفر بیوسف رسیدند شاد از ظفر
جلو آمد آن پاکمرد رشید پدر مادرش را به بر درکشید
بگفتا بلطف خدا در امان بمانید در شهر مصر این زمان(99)
پس آنگاه یوسف بتائید بخت نشانید مادر پدر را به تخت
برای سپاس از خداوند جود همه بر نهادند سر بر سجود
چنین کرد یوسف پدر را خطاب که بود تعبیر دیرینه خواب
محقق نمودش خداوند گار بمن کرد احسان برون از شمار
مرا از بلایای زندان رهاند شما را زصحرا بدینجا کشاند
پس از آنکه در بین اخوان و من جدائی درافکنده بود اهرمن.
هر آنچه بود میل پروردگار به سنجیدگی میکند استوار
خدائی که داناست بر هست و نیست مپندار کارش زحکمت تهیست(100)
خدایا بدادیم فرماندهی بدادی زتعبیر خواب آگهی
تو ای خالق خاک و هفت آسمان توئی سرپرستم بهر دو جهان
مسلمان بمیرانم و کن قرین تو با صالحان در بهشت برین(101)
کنون این حکایت از اخبار غیب ترا وحی کردیم بی هیچ ریب
و گرنه نبودت در آنجا حضور که میکرد نیرنگ آنها ظهور(102)
تو مشتاق هستی ره دین روند ولی اکثر مردمان نگروند(103)
در این راه بسیار بردی تو زجر ولیکن نخواهی ز کس هیچ اجر
نه قرآن فرود آمد از آسمان مگر از پی پند بر مردمان (104)
چه بسیار در آسمان ها و خاک نشانها بود از خداوند پاک
ولی بی تفاوت از آن بگذرند نه هرگز نگاهی بدان آورند(105)
چه بسیار مومن بود در جهان که دارند در سینه، شرکی نهان
[که گاهی به مخلوق سر مینهند بغیر از خدا نیز دل میدهند](106)
مگر از عذاب خدا ایمنند؟ که اینگونه از شرک دم میزنند؟
نترسند در غفلت و در ستیز که ناگاه آید ز ره رستخیز؟(107)
بگو ای محمد به لفظی روان همین است راه من و پیروان
که دعوت نمائیم با بخردی همه خلق را بر ره ایزدی
منزه ز شرک است یکتا اله من از مشرکان نیستم هیچگاه (108)
نه پیش از تو هرگز برانگیختیم رسولی و وحیش در آمیختیم
مگر آنکه بودند انسان به دهر که بودند اهل همان کوی و شهر
[که مردم نسازندت اکنون قبول که هستی بشر، چون بگشتی رسول؟]
نسازند آیا سفر این میان که بینند فرجام پیشینیان؟
هماناست به، اجر دارالقرار برای کسی کوست پرهیزکار
نخواهید آیا تفکر کنید؟ در این امر لختی تدبر کنید؟(109)
[پس آنقدر مردم به اهریمنی بکردند با مرسلین دشمنی]
که کم کم رسولان نیکوسرشت بگشتند مایوس از سرنوشت
گروهی که ایمان بحق داشتند عذاب خدا کذب انگاشتند
در این حال آمد زمانی فرا که یاری آنها نماید خدا
رهاندیم آن را که میخواستیم ولی قهر خود را نمیکاستیم
چرا که نباید بیابند امان ز قهر خدا جمله مجرمان (110)
نهانست عبرت بر اهل خرد در این داستانها که حق آورد
که قرآن نباشد کتابی که کس تواند ببافد ورا از هوس
در آن شرح هر نکته ای پابجاست بگوید که تورات هم از خداست
در آن رحمتی هست و روشنگری به ایمان اگر بطن آن بنگری(111)
سرآغاز گفتار نام خداست که بخشنده و مهربان خلق راست
الف لام را هست آغاز کار که رمزیست از سوی پروردگار
همین است آیات قرآن ما کتابیست روشنگر و رهنما(1)
به تازی زبانش فرستاده ایم در آن راه اندیشه بنهاده ایم
امیدست هر مومنی با خرد در آیات آن لحظه ای بنگرد(2)
کنم بهترین داستانت بیان بدین وحی از کار پیشینیان
اگر چه تو بودی از آن بیخبر نه جایی بخواندی نه بودت زبر(3)
بیاد آر یوسف، شبی چون بخفت سحر خواب خود با پدر باز گفت
که خود یازده اختر و شمس و ماه مرا سجده کردند در سجده گاه(4)
بگفتا که ای کودک من بهوش از این خواب خیری که دیدی تو دوش
به اخوان خود هیچ چیزی مگو که نیرنگشان بر تو آید فرو
که ابلیس با آدمی دشمن است بشر، گاه مغلوب اهریمن است(5)
خدا مینماید ترا انتخاب بیاموزدت علم تاویل خواب
کند نعمتش را تمام این میان برای تو و نیز یعقوبیان
همانسان که بنمود نعمت گسیل بر اجدادت اسحاق و هم بر خلیل
خدا هست آگاه دانندگان زحکمت کند کار با بندگان(6)
در این ماجرائی که شد گفتگو که از یوسف است و ز اخوان او
نشان های بسیار باشد نهان بر آنها که جویند رب جهان (7)
بیاد آر اخوان یوسف بهم چه گفتند با کینه توزی و غم
که خود یوسف و بنیمین را پدر زما دوست دارد بسی بیشتر
اگر چه که ما راست نیرو زیاد پدر میکند دائم از آن دو یاد
خطا میکند آشکا را پدر که بر ما گزیدست آن دو پسر(8)
یک گفت از آنان به بانگی درشت که بی شک ببایست او را بکشت
زیوسف بریزید یا خون پاک و یا دور سازیدش از آب و خاک
پدر لاجرم چون بدادش ز دست به مهراب شود با شما همنشست
پس از آن بگردید شایسته کار نمائید توبه بپروردگار (9)
یکی گفت او را نباید کشید ولی طرح دیگر ببیاد کشید
نهیدش درون نهانگاه چاه بیابد ورا کاروانی ز راه (10)
گرفتند تصمیم خود را دگر برفتند و گفتند نزد پدر
که جان پدر از چه هستی غمین تو ما را ندانی بیوسف امین؟
اگر چه که ما خیر خواه وییم بهر کار پشت و پناه وییم (11)
تو او را به همراه ما بامداد بصحرا فرست و مکن هیچ یاد
بچرخید میان چمن زار و دشت بشادی شود گرم بازی و گشت
نگهبان اوئیم ما جمله نیز نه تهدید سازد ورا هیچ چیز (12)
بپاسخ بگفتا گر او را برید غمین گردم و حزنم اید پدید
بترسم که غافل بگردید از او شود طعمه گرگ درنده خو(13)
بگفتند اگر گرگ او را درد زما جملگی آبرو میبرد
که ما چند مردیم دارای زور از او گرگها را نمائیم دور(14)
ببردند او را به صحرا و دشت همه عزمشان نیز یکسان بگشت
در ابارک چاهیش افکنند بر او چوب مکر و حسد را زنند
چو اخوان نهادند او را بچاه بر او وحی فرمود یکتا اله
که روزی بر آنها خبر میدهی که کردند کاری زنا آگهی (15)
چو شب گشت با چشم مملو از آب نشستند نزد پدر با عذاب(16)
که جان پدر جملگی ناگهان گرفتیم تصمیم بر امتحان
به یکسو دویدیم با شور و شر که بینیم که میرسد زودتر
بجا ماند یوسف بنزدیک بار ورا خورد گرگ و شدیم اشکبار
اگر چه گفتار ما هست راست ولی باورش سخت اینک تراست(17)
یکی پیرهن غرقه در خون تر نهادند در پیش چشم پدر
بفرمود یعقوب و خون میگریست که نه! کار اینسان که گوئید نیست
هوائی که از نفستان خواستست بچشمانتان کار آراستست
کتنم صبر بسیار در این بلا وزین گفته جویم کمک از خدا(18)
سرانجام آمد یکی کاروان بچاهی که میبود یوسف در آن
بدانسوی میکرد سقا شتاب بیفکند دلوی در آن چاه آب
چو آن سطل بیرون کشید او زچاه یکی کودکی دید چون قرص ماه
بگفتا بشارت که این کودکیست نه معلوم باشد که فرزند کیست
پس اورا چو کالا نهان داشتند بدانست ایزد چه پنداشتند(19)
به اندک بهائیش بفروختند که دل از برایش نمیسوختند(20)
خریدار او گشت در مصر عزیز بفرمود بر همسر خویش نیز
که این طفل را بس گرامی بدار چو فرزند خود محترم میشمار
بسا نفعی از او بیاید به پیش چو او را بخوانیم فرزند خویش
بدینگونه روی زمین سرفراز بکردیم آن یوسف پاکباز
بیاموختیمش بوجهی صواب ز درگاه خود علم و تاویل خواب
خدا هست قادر، بهر کار خواست ولی خلق در غفلتی نارواست(21)
چو او گشت بالغ به نام آوری بدادیم هم علم و هم داوری
خدا اینچنین بر نکویان راد دهد اجر و پاداشها بر مراد(22)
چو بانوی خانه به میلی که داشت بنای هوس با مه نو گذاشت
همه دربها را ببست و سپس بیوسف بگفتا مراد از هوس
بگفتا که بازآ نشین دربرم که از بهرت آماده و مظطرم
بفرمود یوسف که از این گناه به یکتا خداوند آرم پناه
ستم پیشگان را خداوندگار نخواهد کند مفلح و رستگار(23)
ولی آن زن از فرط امیال خویش بر او کرد اصرار افزون ز پیش
نمیدید اگر لطف پروردگار نمیشد نگهبان او کردگار
بمیل طبیعی که در سینه داشت بنای روابط چون او میگذاشت
بدینگونه زان مرد نیکو سرشت زدودیم فحشا و اعمال زشت
که او بنده ای بود بس بیمناک که بنموده بودش، خداوند، پاک(24)
دویدند هر دو نفر سوی در یکی بهر رفتن یکی بهر شر
خود از پشت پیراهنش را درید چو آن زن بدنبال یوسف دوید
بنزدیک در بود در این میان که ناگاه شد شوهر زن عیان
شتابان چنین گفت با شوی، زن که این مرد برده به من سوء ظن
سزای چنین مرد ناپاک چیست؟ بجز حبس یا قهر بسیار نیست(25)
بفرمود یوسف چو غوغا بخاست زنت خویشتن از من این کام خواست
از اقوام زن شاهدی خوشنهاد گواهی بر این کار اینگونه داد
اگر پیرهن از جلو پاره است زنت راستگو مرد بد کاره است(26)
ور از پشت پاره شده پیرهن همانا دروغین بود حرف زن(27)
نگه کرد شوهر بر آن مرد پاک بدید آن قبا خورده از پشت چاک
به زن گفت کاین مکر مکر شماست عظیم است نیرنگتان، آشناست(28)
تو ای یوسف از ماجرا درگذر تو ای زن فروبند دیگر نظر
خطا کار بودی و کردی گناه کنون توبه بنما و پوزش بخواه(29)
بگفتند زنهای شهر این کلام زن شاه از برده اش جسته کام
شده عشق او در دلش استوار ببینیم گمراهیش آشکار (30)
زلیخا چو این سرزنش ها شنود ز زنهای گوینده دعوت نمود
بهر یک ترنجی بداد او و تیغ بیوسف بگفتا بیا بی دریغ
چو کردند زنها بیوسف نگاه بزرگش بدیدند و زیبا چو ماه
چنان بیخود از خویش گشتند و مست که میوه نهادند، بریدند دست
بگفتند که حاش و لله از او بشر نه، فرشتست اینسان نکو(31)
زلیخا چون آن جمه آشفته دید مناسب زمانی پی گفته دید
همین است آن برده خوش منش که کردیدم از بهر او سرزنش
بلی من از او خواستم کام دل ولی تن نداد او و گشتم خجل
کنون هم اگر سربپیچد بقهر حقیرانه افتد بزندان شهر(32)
بگفتا که یارب مرا حبس و بند به از آنچه، دعوت برآنم کنند
اگر مکرشان را نسازی تو دور بر آنها کنم میل، نادان وکور(33)
خدا داد پاسخ برآن خواسته بگرداند از او، مکر برخواسته
خدا بشنود خواهش هر رهی که دارد بر احوال خلق آگهی(34)
نشانهای پاکی در او یافتند ولی روی از انسانیت تافتند
گرفتند تصمیم از او دل کنند ورا روزگاری به حبس افکنند(35)
بعه همراه یوسف دو مرد جوان بگشتند بر سوی زندان روان
یکی زان دو تن گفت دیشب بخواب بدیدم کز انگور گیرم شراب
بگفت آن دگر هم بحالی پریش که دوشینه دیدم به رویای خویش
که روی سرم بود سینی نان بخوردند مرغان از آن، نوک زنان
تو تاویل آنها بما بازگو که دانا براین کاری و راز گو(36)
بفرمود از آن پیشتر که طعام بیارند گویم جواب کلام
چنین دانشی را خداوند من بیاموخته بر من ای انجمن
رها کرده ام مذهب آن کسان که هستند کافر به روزی رسان
بر الله و روز جزا کافرند همیشه بتوحید ناباورند(37)
بر آئین اجداد خود بوده ام همان راه توحید پیموده ام
همان ره که میرفت جدم خلیل هم اسحاق و یعقوب صاحب دلیل
نزیبد، گزینیم شرک خدا از این فکر چرکیم یکسر جدا
بود این از الطاف پروردگار که بر ما و مردم نموده نثار
ولی اکثر خلق حق ناشناس نگویند پیغمبران را سپاس(38)
کنون ای رفیقان زندانیم بگوئید پاسخ به آسانیم
خداوند پیروز یکتا بهست و یا این پراکنده بتهای پست؟(39)
هرآنچه بخوانید جز او به ننگ فقط چند نامند از چوب و سنگ
که بیهوده بر آن بپرداختید شماو پدر هایتان ساختید
نگفتست یزدان، بتان وضیع شریکان اویند یا که شفیع
حکومت از او هست و گفته بمن که او را پرستید ای انجمن
همین است دینی که دارد قوام ولی اکثر خلق باشد عوام(40)
کنون ای رفیقان همبند من بپایان رسید این زمان پند من
یکی از شما از بلا میرهد شرابی به شاهنشهش میدهد
کشانند آن دیگری را به دار برآرند مرغان ز مغزش دمار
هر آنچه نمودید از من سئوال همه روی خواهد دهد لامحال(41)
بفرمود یوسف به آن دردمند که دانست یابد رهائی ز بند
مرا نزد سلطان خود یاد کن ز جوری که رفتست فریاد کن
ولی اهرمن برد از یاد مرد که یاد آرد از یوسف و روز درد
به سلطان ز یوسف کلامی نراند پس او، چند سالی به زندان بماند(42)
یکی روز شه گفت با اظطراب که دوشینه ام بود آشفته خواب
بدیدم که خود هفت گاو نزار بخوردند هفت دگر را چه زار
دگر هفت خوشه که تر بد چو مشک زهفت دگر، گشت نابود و خشک
الا ای بزرگان اگر آگهید ز تعبیر خوابم خبر میدهید(43)
بگفتند این خوابت آشفته است زما راز این خواب بنهفته است(44)
رفیقی که آزاد گردیده بود پس از سالها یاد یوسف نمود
بگفتا بگویم که تعبیر چیست به زندان بریدم که تاخیر نیست(45)
به یوسف نگه کرد و آن روی زر بدو گفت ای مرد صاحبنظر
غرض چیست از هفت گاو کلان که خوردندشان هفت لاغر میان؟
دگر هفت خوشه که سبز و پر آب شد از هفت خشکیده خوشخ خراب؟
بگو، تا چو گشتم سوی خلق باز بگردند آنها هم آگه ز راز(46)
بفرمود یوسف جواب سئوال زراعت نمائید تا هفت سال
چو کردید محصول خود را درو گذارید با خوشه اش نو به نو
بجز اندکی را که زان میخورید به انبارها غله را بسپرید(47)
رسد قحطی از ره، سپس هفت سال خورید از ذخائر بجبران حال
از آن اندکی را بباید بهشت که لازم بود بذر، هنگام کشت(48)
سرانجام سالی رسد پر سرود که باران بسیار آید فرود
عصاره بگیرند بر کامها بسی شیر میجوشد از دامها(49)
ملک گفت با حاجب خویشتن بیارید او را بدرگاه من
فرستاده چون نزد یوسف رسید سخن گفت و پاسخ بدینسان شنید
کنون نزد سلطان خود بازگرد زمن پرسشی پرس از آن نیکمرد
که چون گشت تا"دست حسرت زنان" بریدند دستان خود را زنان؟
خدای من از مکرشان آگهست ترا نیز بر این حقیقت رهست؟ (50)
زنان را بیاورد در بارگاه بپرسید از آنها چنین پادشاه:
بگوئید با من بصدقی تمام بیوسف چرا بودتان اهتمام؟
بگفتند پاکست یکتا اله ندیدیم هرگز ز یوسف گناه
در آن حال آمد زلیخا به پیش هنوزش دل از عشق یوسف پریش
که اکنون بیافتاده پرده ز راز منش کام جستم، نمود احتراز
مکن شک که یوسف همه راستگوست درست است این ادعائی کزاوست(51)
بگفتم، که یوسف بداند نکو که هرگز نکردم خیانت به او
چه آن سالهایی که در حبس بود چه اکنون که صدق مر آزمود
خدا خائنان را بمقصود و بخت نخواهد رساندن چه آسان چه سخت(52)
نباشم به دل هیچگه خود ستا نگویم نرفتم براه خطا
که خود نفس اماره بر راه بد همه مردمان را گهی میبرد
جز آنکه کند رحم بر او خدا کزو غفر و رحمت نباشد جدا(53)
ملک گفت یوسف درآید زبند ورا خاص خود میکنم بی گزند
سخن گفت با او و گفت این سخن امین و عزیزی بدرگاه من (54)
بگفتا مرا گنجدارت نما بدانم به حفظش چه باید زما(55)
بیوسف بدادیم چون بود امین همه گونه قدرت در آن سرزمین
بهر جای آن ملک میراند حکم ز منشور او خلق میخواند حکم
کنم هر که را خواهم ارزانیش بسی رحمت و مهر یزدانیش
نه بی مزد هرگز نمایم رها نکوسیرتان را ببخشم بها (56)
ولی اجر عقبی بود بیشتر بهرمومن پاک اندیشتر(57)
پس اخوان یوسف بمصر آمدند بخواهش در بارگاهش زدند
بدانست یوسف که آنها کیند که درمحنت خشکسالی زیند
ولی بازنشناختند آن گروه بود یوسف این مرد صاحب شکوه(58)
چو از بهر اخوانش آن راد مرد یکی توشه گندم آماده کرد
بفرمودشان گر بدرگاه من دگر باره آئید ای انجمن
بیارید همراه خود آن دگر برادر که دارید از یک پدر
نبینید پیمانه کامل دهم؟ نکو میزبانم، چه خوانی نهم؟(59)
گر او را نیارید، پیمانه نیست شما را رهی بر من و خانه نیست(60)
بگفتند آنان که ما با پدر بگوئیم تا جلبش آید نظر (61)
بفرمود یوسف به خدمتگزار که دربارشان پولشان را گذار
که چون سوی منزل بگشتند باز در کیسه ها را نمودند باز
بیابند آن مال و گردند شاد دگرباره از مصر آرند یاد(62)
چو اخوان رسیدند نزد پدر بدادند خود شرح حال سفر
که جان پدر فارغ از بنیمین نبخشند غله در آن سرزمین
به همراه ما کن ورا رهسپار که ما خود نگهبان اوئیم و یار
بدین شیوه گیریم پیمانه ها بیاریم شادان سوی خانه ها(63)
بفرمود یعقوبشان پیش از این بکردیدم از کار یوسف حزین
پی بنیمین، چون کنم اعتماد چو از یوسف خویش آرم بیاد؟
ولی مینمایم ورا رهسپار که باشد نگهبان، خداوندگار
مهین مهربانان همو هست و بس نگهبان، چو ایزد نبودست کس(64)
گشودند بار و بدیدند چست که پس داده شده پول آنها درست
بگفتند جان پدر بیش از این چه خواهیم دیگر؟ چرائی حزین؟
ببین ای پدر که تمام و کمال بما پس بدادند کالا و مال
تو بگذار بر مصر راهی شویم دگرباره آذوقه ای آوریم
حفاظت کنیم از برادر کنون بگیریم یک بار اشتر فزون
که آنچه کنون هست نا کافیست نه از بهر این خانمام وافی است (65)
بفرمود یعقوبشان استوار که هرگز نه او را کنم رهسپار
بجز آنکه سوگند ایزد خورید که بار دگر بر منش، بسپرید
مگر آنکه آید بلائی گران که هرگز نگردید غالب بر آن
ببستند پیمان و یعقوب گفت خدا ناظر ماست، نتوان نهفت(66)
بگفتا چو بر مصر راهی شوید ز یک در، مبادا که داخل روید
بگردید داخل به روبنده ای ز دروازه های پراکنده ای
صد البته پندم نسازد جدا شما را ز تقدیرهای خدا
خدا گر بخواهد بلا آورد ز هر در درآئید میگسترد
بود حکم، حکم خداوندگار توکل بر او کرده ام، ماندگار
هر آنکس که دارد به رب اعتقاد بباید بر او هم کند اعتماد (67)
همانسان که یعقوبشان گفته بود بکردند در مصر آنان ورود
ولی آنچه یعقوب تدبیر کرد بلای خدا را نگرداند طرد
خداوند کار خودش را نمود ولی حرف یعقوب را هم شنود
به او علم دادیم و آگاه بود که سرچشمه علمش الله بود
ولی اکثر خلق که گمرهند ز درک توکل چه نا آگهند(68)
چو اخوان رسیدند بر آن دیار بدرگاه یوسف فکندند بار
نشانید در نزد خود بنیمین بگفتا که دیگر نباشی غمین
منم یوسف و هیچ از اخوان خویش مخور غم وز اعمال ناپاک پیش (69)
چو خود بستن بارها شد تمام به رحل برادر، نهان کرد جام
منادی ندا زد به بانگی روان شما دزد هستید ای کاروان(70)
بگفتند اخوان چه گم کرده اید که این بانگ بر ما برآورده اید؟(71)
بگفتند گم گشته جام ملک بخواهیم گردیدتان یک به یک
دهد باری افزون به یابنده اش ملک خویشتن هست پاینده اش(72)
بگفتند سوگند بر کردگار که نیات ما هستتان آشکار
نباشیم دزد و در این سرزمین نه بهر فساد آمدیم ای امین (73)
بگفتند اگر حرفتان کذب بود مجازات سارق چه باید نمود؟ (74)
بگفتند هرکس که در رحل او شود یافت چام از پی جستجو
خودش برده ای میشود این زمان همین است تنبیه بر ظالمان (75)
سپس جوست یوسف همه بارشان کز آن جام زرین بیاید نشان
چو گردید تفتیش اخوان تمام ز بار برادر، درآورد جام
بیاموختیمش چنین فکر و رای که ماند برادر بنزدش بجای
وگرنه قوانین مصر آن زمان نمیداد هرگز به دزد این امان
ولی چونکه میخواست یکتا اله بیوسف نشان داد اینگونه راه
کسی را که خواهد دهد پایه ها به عزت بر او میدهد مایه ها
فراتر ز هر عالمی در زمان دگر علمی هم بود بی گمان(76)
بناگاه خبثی در اخوان گرفت بگفتند از او نیست دزدی شگفت
برادر یکی داشت او پیشتر که میکرد دزدی از این بیشتر
چو بشنید یوسف کلامی نگفت همه خشم خود را به سینه نهفت
فقط گفت وضع شما بدتر ست بداند خداتان چها در سر ست (77)
بگفتند اخوان بدو کای عزیز کنون بگذر از بنیمین بی ستیز
چو ما را پدر هست فرتوت و پیر یکی را ز ما جای او کن اسیر
نکو کار بینیمت ای مرد راد برآوره بنمای از ما مراد(78)
بفرمود یوسف، به یکتا اله از این کار باطل بیارم پناه
که جز آنکه شد جام پیدا از او ز حبس دگر کس کنم گفتگو
گر اینگونه باشم به خوی و منش ستم پیشه ام لایق سرزنش(79)
چو اخوان علیرغم آن رادیش بگشتند مایوس از آزادیش
برفتند نجوا کنان گوشه ای که چینند از مشورت خوشه ای
مهین تر برادر بگفت و بخست که با ما پدر عهد محکم ببست
فراموش نمودید پیمانتان که بستید با نام یزدانتان؟
از این پیشتر هم بنا بخردی بکردید در حق یوسف بدی
از این شهر هرگز نیایم بدر مگر آنکه رخصت رسد از پدر
و یا اینکه یزدان کند داوری مهین داورانست در یاوری(80)
کنون بازگردید سوی پدر بگوئید دزدی نمودت پسر
بدادیم بر سیره خود گواه که در نزد خود دزد دارد نگاه
نبودیم آگاه از کارغیب که اینگونه از بنیمین زاید عیب(81)
گرت گفته ما نماید محال خود از مردم مصر بنما سئوال
و یا اینکه میپرس از کاروان که ما راستگوئیم و روشن روان(82)
بفرمود یعقوب بار دگر شده نفستان در عمل جلوه گر
دگرباره صبری گران میکنم شکیبی چو پیغمبران میکنم
خدا بازشان میرساند بمن علیم و حکیم است آن ذوالمنن(83)
ازابناء خود روی گرداند و گفت دریغا ز یوسف، غم خود نهفت
چنان داغ هجران بر او شد شدید که از گریه چشمان او شد سپید(84)
بگفتند او را قسم بر خدا نخواهی شد از داغ یوسف جدا تنت خوار
کنی یاد از او، سرشکت روان گردد، برآید روان(85)
بفرمود تنها بیزدان خویش بگویم از این درد و اندوه و ریش
مرا هست آگاهی از رحمتش شما را نباشد ولی همتش(86)
کنون ای پسر های من میروید دگر باره بر مصر راهی شوید
ز احوال یوسف هم از بنیمین بگردید جویا در آن سرزمین
نباشید غافل از آن رحمتی که یزدان ببخشد پس از محنتی
ز مهر خدا نیست کس نا امید بجز مرد کافر که یاسش دمید(87)
بدرگاه یوسف دگرباره نیز رسیدند و گفتند هان ای عزیز
بدان با همه اهل خود در بلا بماندیم مغلوب قحط و غلا
نداریم در دست سرمایه ای کرم کن بیفکن بما سرمایه ای
به انفاق پیمانه ای کن نثار دهد اجر بر منفقان کردگار(88)
بفرمود یوسف نبودید امین چه کردید با یوسف و بنیمین؟
بدانید آیا که با آن دو تن چه کردید از غفلت خویشتن؟(89)
بگفتند آیا تو یوسف نئی ؟ اگر نیستی پس بگو خود کئی؟
بفرمود من یوسفم بی گمان بود بنیمین نزد من در امان
خداوند منت نهاده بما همین است سنت از آن رهنما
که هرکس بود پارسائی صبور نماند ز نصرت سرانجام دور
نه ضایع گذارد یگانه اله سزای نکوکار را هیچگاه(90)
بگفتند سوگند بادا به حق که هستی بر این سروری مستحق
تو برتر زمائی پذیرفته ایم خطاکار بودیم و آشفته ایم(91)
بگفتا نرانم کنون سرزنش خدا بگذرد از شما وین منش
مهین مهربانان همو هست و بس وزو مهربانتر نبودست کس(92)
بدین پیرهن از پدر سرزنید برخسار پر اشک او افکنید
که بینا شود، وانگهش نزد من بیارید همراه فرزند و زن (93)
چو از مصر آمد برون کاروان بفرمود یعقوب روشن روان
که من بشنوم بوی یوسف کنون نگوئید اما که دارم جنون(94)
بگفتند آنان قسم بر اله که همچون گذشته کنی اشتباه
که بعد از چهل سال هر شام و روز بگوئی که یوسف بجویم هنوز(95)
ز ره آمد آنگاه مژده رسان بشادی سخن گفت با آن کسان
بیاورد آن پیرهن را بدر بیفکند بر چهر پاک پدر
چو گردید بینا، غم از سینه رفت برحمت نظر کرد و مردانه گفت
نگفتم که باشد شما را نهان نکاتی که دانم ز رب جهان؟(96)
بگفتند هان ای پدر صد گناه نمودیم، بر ما تو غفران بخواه
خطا کار بودیم و درمانده ایم دعا کن به امید تو مانده ایم(97)
بگفتا به زودی ز درگاه رب کنم بهرتان مغفرت را طلب
که ایزد ز بد کارها بگذرد وگر توبه آرند مهر آورد(98)
نمودند یعقوب و آلش سفر بیوسف رسیدند شاد از ظفر
جلو آمد آن پاکمرد رشید پدر مادرش را به بر درکشید
بگفتا بلطف خدا در امان بمانید در شهر مصر این زمان(99)
پس آنگاه یوسف بتائید بخت نشانید مادر پدر را به تخت
برای سپاس از خداوند جود همه بر نهادند سر بر سجود
چنین کرد یوسف پدر را خطاب که بود تعبیر دیرینه خواب
محقق نمودش خداوند گار بمن کرد احسان برون از شمار
مرا از بلایای زندان رهاند شما را زصحرا بدینجا کشاند
پس از آنکه در بین اخوان و من جدائی درافکنده بود اهرمن.
هر آنچه بود میل پروردگار به سنجیدگی میکند استوار
خدائی که داناست بر هست و نیست مپندار کارش زحکمت تهیست(100)
خدایا بدادیم فرماندهی بدادی زتعبیر خواب آگهی
تو ای خالق خاک و هفت آسمان توئی سرپرستم بهر دو جهان
مسلمان بمیرانم و کن قرین تو با صالحان در بهشت برین(101)
کنون این حکایت از اخبار غیب ترا وحی کردیم بی هیچ ریب
و گرنه نبودت در آنجا حضور که میکرد نیرنگ آنها ظهور(102)
تو مشتاق هستی ره دین روند ولی اکثر مردمان نگروند(103)
در این راه بسیار بردی تو زجر ولیکن نخواهی ز کس هیچ اجر
نه قرآن فرود آمد از آسمان مگر از پی پند بر مردمان (104)
چه بسیار در آسمان ها و خاک نشانها بود از خداوند پاک
ولی بی تفاوت از آن بگذرند نه هرگز نگاهی بدان آورند(105)
چه بسیار مومن بود در جهان که دارند در سینه، شرکی نهان
[که گاهی به مخلوق سر مینهند بغیر از خدا نیز دل میدهند](106)
مگر از عذاب خدا ایمنند؟ که اینگونه از شرک دم میزنند؟
نترسند در غفلت و در ستیز که ناگاه آید ز ره رستخیز؟(107)
بگو ای محمد به لفظی روان همین است راه من و پیروان
که دعوت نمائیم با بخردی همه خلق را بر ره ایزدی
منزه ز شرک است یکتا اله من از مشرکان نیستم هیچگاه (108)
نه پیش از تو هرگز برانگیختیم رسولی و وحیش در آمیختیم
مگر آنکه بودند انسان به دهر که بودند اهل همان کوی و شهر
[که مردم نسازندت اکنون قبول که هستی بشر، چون بگشتی رسول؟]
نسازند آیا سفر این میان که بینند فرجام پیشینیان؟
هماناست به، اجر دارالقرار برای کسی کوست پرهیزکار
نخواهید آیا تفکر کنید؟ در این امر لختی تدبر کنید؟(109)
[پس آنقدر مردم به اهریمنی بکردند با مرسلین دشمنی]
که کم کم رسولان نیکوسرشت بگشتند مایوس از سرنوشت
گروهی که ایمان بحق داشتند عذاب خدا کذب انگاشتند
در این حال آمد زمانی فرا که یاری آنها نماید خدا
رهاندیم آن را که میخواستیم ولی قهر خود را نمیکاستیم
چرا که نباید بیابند امان ز قهر خدا جمله مجرمان (110)
نهانست عبرت بر اهل خرد در این داستانها که حق آورد
که قرآن نباشد کتابی که کس تواند ببافد ورا از هوس
در آن شرح هر نکته ای پابجاست بگوید که تورات هم از خداست
در آن رحمتی هست و روشنگری به ایمان اگر بطن آن بنگری(111)